گنجور

 
بیدل دهلوی

شب ‌گردش چشمت قدحی داد به خوابم

امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم

تا چشم بر این محفل نیرنگ‌ گشودم

چون شمع به توفان عرق داد حجابم

هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است

اجزای هوایی‌ست ورق‌های کتابم

چون لاله ندارم به دل سوخته دودی

عمری‌ست که از آتش یاقوت کبابم

بی‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت

بر مشق گدازست برات می نابم

چون سبزه ز پامال حوادث نی‌ام ایمن

هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم

معنی نتوان درگره لفظ نهفتن

بی‌پردگیی هست در آغوش نقابم

بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست

زین آینه پاک است چو تمثال حسابم

کم‌ظرفی‌ام از غفلت خویش است وگرنه

دریاست می ریخته از جام حبابم

واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی

آه از غم آن‌ کار که ننمود صوابم

پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت

چندان که به قاصد نتوان داد جوابم

گفتی چه‌کسی در چه خیالی به‌کجایی

بی‌تاب توام‌، محو توام‌، خانه‌خرابم

بیدل نه همین وحشتم از قامت پیری‌ست

هر حلقه‌ که آید به نظر پا به رکابم