گنجور

 
بیدل دهلوی

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربَند گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه در کِسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سیه‌بختی توست

خانهٔ آینه بر روی که تنگ است اینجا؟

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست

مگذر از گلشن تصویر که رنگ است اینجا

در ره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گر همه سنگ بوَد شیشه به چنگ است اینجا

چرخ پیمانه به دور افکن یک جام تهی‌ست

مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تو نگاه است خدنگ است اینجا

طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار!

اشک چون آینه شد کام نهنگ است اینجا

شیشه ناداده ز کف مستی آزادی چند

دامن نازِ پری در ته سنگ است اینجا

دو جهان ساغر تکلیف ز خود رفتن ماست

دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا

منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست

چمن از سایهٔ گل پشتِ پلنگ است اینجا

وحشت آن است‌که ناآمده از خود بروم

ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا

بیدل افسردگی‌ام شوخی آهی دارد

تا شرر هست ز خود رفتن سنگ است اینجا