گنجور

 
بیدل دهلوی

قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور

که نیست خانهٔ زنجیر بی‌صدا معمور

وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است

مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور

محیط فال حبابی نزد ز هستی من

نماید آینه‌ام را مگر سراب از دور

به یاد جلوه قناعت‌ کن و فضول مباش

که سخت آینه‌سوز است حسن خلوت طور

نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد

قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور

شه سریر یقین شد کسی ‌که چون حلاج

فراشت از علم دار رایت منصور

در این جنون‌کده حیرت‌طراز عبرت‌هاست

کمال باقی یاران به دستگاه قصور

گزیر نیست به زیر فلک ز شادی و غم

به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور

سفال خویش غنیمت شمر که مدت‌هاست

شکست چینی مو ریخت از سر فغفور

در آب ملک قناعت‌ که می‌خرند آنجا

غبار شوکت جم سرمه‌وار دیده مور

به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید

ز جامه جز کفن، از خانه‌ها به غیر قبور

اگر نه‌ کوری و غفلت فشرده مژگانت

گشاد چشم مدان جز تبسم لب‌ گور

گواه غفلت آفاق‌ کسب آگاهی‌است

همان ‌خوش است که ‌باشد به خواب دیده ‌کور

زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل

به هرزه چند کشی دست از آستین شعور