گنجور

 
بیدل دهلوی

به خود آنقدر کر و فر مچین که ببنددت پی کین کمر

حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر

ز پیام نشئهٔ عز و شان به دماغ سفله فسون مخوان

که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر

بگذار کوشش حرص دون ته قبر زنده فرورود

تو به سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌ کمر

ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان

نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر

همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر

تو ببند سبحه‌صفت همان به ره اطاعت دین کمر

به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم

که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر

که دوید در پی جستجو که نبرد ره به وصال او

چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر

چو سحر فسرده‌نفس نه‌ای‌ ز گذشتن این همه پس نه‌ای

تو گران‌رکاب هوس نه‌ای‌ مگشا به خانهٔ زین‌ کمر

به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان

که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر

ز غرور شمع و تعینش همه وقت می‌رسد این نوا

که علم به سر کش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر

ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان

که مدوز کینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر