گنجور

 
بیدل دهلوی

مآل‌کار نقصانهاست هر صاحب‌کمالی را

اگر ماهت‌کنند از دست نگذاری هلالی را

رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد

به‌وحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را

به‌بقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود

کف آیینه می‌چیندگل بی‌انفعالی را

بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر

به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را

وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر

چنار آتش زند ناچار دلق کهنه‌سالی را

درین وادی‌که‌خاک است اعتبار جهل و دانشها

غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را

به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمی‌گنجد

براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را

اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد

چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را

به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمی‌افتد

که چینی خاک‌گردد تا شود قابل سفالی را

چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید

هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را