گنجور

 
بیدل دهلوی

دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می‌شود

شش جهت در خانه‌ٔ آیینه یک‌رو می‌شود

جوهر اخلاق نقصان می‌کشد از انفعال

برگ گر هر گه در آب افتاد کم‌بو می‌شود

هرچه‌ گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق

حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو می‌شود

درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است

سنگ این کهسار-‌آخر بی‌ترازو می‌شود

فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرس

گر همه بر چرخ‌تازم سیر زانو می‌شود

شکر احسان در زمین بی‌کسی بی‌ریشه نیست

سایهٔ دستی‌که افتد بر سرم مو می‌شود

بزم تجدید است اینجا فرصت‌ تحقیق‌کو

من منی دارم ‌که تا وا می‌رسم او می‌شود

قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد

ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو می‌شود

درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست

حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو می‌شود

از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد

این حنای پنجه ننگ دست و بازو می‌شود

ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن

هرچه می‌آری به تکرار عمل خو می‌شود

از تواضع نگذری گر آرزوی عزتی‌ست

بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو می‌شود