گنجور

 
بیدل دهلوی

گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند

شور محشر آشیان در سایهٔ گل می‌کند

انتظار ناز استغنا نگاهی می‌کشم

کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل می‌کند

غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست

هرقدر پر می‌زند افسردگی ‌گل می‌کند

عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا

خاک بر باد است اگر ترک تحمّل می‌کند

دل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست

آب ‌گوهر را خیالش در صدف مل می‌کند

از زمینگیری هوا آیینه‌دار شبنم است

اشک می‌گردد اگر آهم تنزل می‌کند

گریه‌ توفان و‌حشت‌ است ای ‌چرخ دست ‌از خود بشو

سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل می‌کند

حفظ آب‌رو نفس در جیب دل دزدیدن است

قطره را گوهر همان مشق تامّل می‌کند

گاه بر خاشاک و گه بر موج می‌پیچد غریق

حیله‌جوی زندگی چندین توکٌل می‌کند

آفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست

صد قیامت یک نسیم آه بلبل می‌کند