گنجور

 
بیدل دهلوی

اگر از گدازم نمی گل کند

دو عالم ز من شیشه پُر مل ‌کند

محیط است چون محو گردد حباب

ز خود گم شدن جزو را کل ‌کند

غباری که دل اوج پرواز اوست

به گردون رسد گر تنزل کند

به‌هر ششجهت جلوه پیچیده است

کسی تاکی از خود تغافل ‌کند

زکیفیت این بهارم مپرس

مژه گر گشایی قدح گل کند

به سودای زلف تو دود دماغ

به سر پیچد و ناز کاکل‌ کند

زفکرخطت جوهرآینه

خسک وقف جیب تأمل کند

تردد خجالت‌کش دست و پاست

کسی تاکجاها توکل‌کند

خزان طرب بی‌دماغی مباد

بهار است اگر شیشه قلقل کند

به تدبیر ازین بحر نتوان ‌گذشت

شکستی‌ست‌ گر موج ما پل ‌کند

سر ما نگردد ز دور هوس

اگر چرخ ترک تسلسل‌ کند

شود سفله ‌از صوف و اطلس بزرگ

خران را اگر آدمی جل کند

خنک‌تر ز زاغ است تقلید کبک

که هندوستانی تمغل کند

به رنگی‌ست بیدل پریشانی‌ام

که از سایه‌ام طرح سنبل کند