گنجور

 
بیدل دهلوی

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند

شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب

آرزوها شش جهت یک‌چشم حیران ریختند

تا دم‌ کیفیت مجنون او آمد به یاد

سینه‌چاکان ازل صبح از گریبان ریختند

آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد

از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند

حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک

تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند

از هوای سایهٔ دست کرم دربار او

ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند

طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس

وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند

از حضور معنی‌اش بی‌پرده شد اسرار ذات

وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختند

نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض

از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند

از جمالش صورت علم ازل بستند نقش

وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند

غیر ذاتش نیست بیدل در خیال‌آباد صنع

هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند