گنجور

 
بیدل دهلوی

مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند

بهر این ‌یک ‌قطره خون‌، ‌صد رنگ ‌توفان ریختند

زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار

رنگ وهمی از نوای عندلیبان ریختند

خار‌ بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار

بس که مشتاقان به جای اشک مژگان ریختند

تهمت دامان قاتل می‌کشد هر گل ز من

چون بهار از بس که خونم را پریشان ریختند

از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق

روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند

نیستی عشاق را رفع ‌کدورت بود و بس

از گداز، این شمع‌ها گردی ز دامان ریختند

بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب‌ کرم

کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند

سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام

کآبروی هرچه هست این خاکساران ریختند

شبنم ما را درین‌ گلشن تماشا مفت نیست

صد نگه شد آب ‌تا یک چشم حیران ریختند

از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان

شد ستم بر ناله ‌کآتش در نیستان ریختند

دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت

خون من چون اشک بر تحریک مژگان ریختند

قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی

کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ریختند

نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم

هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند

تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن

چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند