گنجور

 
بیدل دهلوی

فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد

موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد

موجها تا قطره زین دریا به بیباکی ‌گذشت

گوهر ما را ز خودداری ‌گذشتن دیر شد

آب می‌گشتیم‌کاش از ننگ بیدردی چو کوه

کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد

در جناب ‌کبریا جز نیستی مقبول نیست

خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد

صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت

حلقه‌ها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد

نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه

صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد

آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند

این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد

در عدم از ما و من پر بیخبر می‌زبستیم

خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد

کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند

سرمه ‌گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد

طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه ‌کرد

ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد

زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی

چین دامان بلندم خار دامنگیر شد

قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت

بر در دل حلقه زد اکنون‌ که بیدل پیر شد