گنجور

 
بیدل دهلوی

تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد

اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد

هیچکس‌چون نقش‌پا از خاک‌راهم برنداشت

این‌گل محرومی از درد نچیدن داغ شد

می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم

نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد

غافلم از حسنش اما اینقدر دانم‌که دوش

برق‌حیرت جلوه‌ای دیدم‌که دیدن داغ شد

برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما

چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد

از جنون‌پیمایی طاووس بیتابم‌- مپرس

پر زدم چندان‌ که در بالم پریدن داغ شد

محو دیدارکه‌ام کز دورباش جلوه‌اش

برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد

عاقبت ‌گردنکشان ‌را طو‌ق‌ گردن نقش‌ پاست

شعله هم اینجا به‌ جرم سر کشیدن داغ شد

آب درآیینه آخر فال حیرت می‌زند

آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد

غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد

انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد

ناله‌ای ‌کردم به‌ گلشن بیدل از شوق گلی

لاله‌ها را پنبهٔ ‌گوش از شنیدن داغ شد