گنجور

 
عرفی

دل بشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد

مُلک شوقم را فریبت از پی تعمیر شد

نسبت دل با خودم دیدم، بسی کم مایه بود

بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد

یافتم تعبیر رنگی چون به بالینم نشست

گرچه استغنای حسنش مانع تغییر شد

کیست تا گوید به شیرین کز هوای جلوه ات

آب چشم کوهکن داخل به جوی شیر شد

گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبود

شکر درد خویش گفتم که بی تاثیر شد

بس که تابوتم گرانبار از دل پر حسرت است

خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد

با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبود

بی زبانی بین که قایل به صد تقصیر شد