گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا

زخم دل چندین زبان داده‌ست پیغام مرا

بی‌نشانی مقصدم اما سراغ ما و من

جامه‌ای دارد که پوشیده‌ست احرام مرا

عمرها شد در فضای بی‌نشان پر می‌زنم

آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا

در غبارگردش رنگم خرام نازکیست‌؟

اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا

پردهٔ‌چشمم‌به‌برق حسرت‌دیدارسوخت

انتظار آخر مقشرکرد بادام مرا

قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع

جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا

اوج‌اقبالم حضوپک‌نفس راحت‌بس است

سایهٔ دیوار دارد در بغل بام مرا

از سواد فقرگرد سرمه رنگ آورده‌ام

چشم اگر داری چراغ خانه‌کن شام مرا

نشکند رنگی‌که‌گلزاری نپردازد ز من

کلک نقاش است ساقی‌گردش جام مرا

حلقهٔ چشمی به راه انتظار افکنده‌ام

پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا

قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست‌کیست

بخت برگرددکه خواند بر تو پیغام مرا

چارهٔ سودای من بیدل ز چشم یار پرس

عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا