گنجور

 
بیدل دهلوی

کی بود سیری ز ناز آن نرگس خودکام را

باده پیمایی‌گرانی نیست طبع جام را

من هلاک طرزاخلاقم چه‌خشم وکوعتاب

بوی‌گل آیینه‌دار است از لبت دشنام را

ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد

چون پر طاووس در پروازگیرم دام را

کامیاب از لعل اوگشتیم بی‌اظهار شوق

ازکریمان نیست منت بردن ابرام را

دل‌زعشقت‌غرق‌خون‌شد نشئه‌هابالدبه‌خویش

احتیاج باده نبود رند خون‌آشام را

نیست بی‌افشای راز عاشقان پرواز رنگ

بال و پر باید شکست این طایر پیغام را

پیش چشمت جزشکست خود نمی‌یابد امان

گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را

ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن‌است

ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را

ای‌خسیس ازسازشهرت هم‌نوایت پست‌ماند

از نگین کنده خوش درگورکردی نام را

زرد رویت می‌کند زنگار جهل از انفعال

اندکی زین راه برگرد و شفق‌کن شام را

عمرتاباقی‌ست وحشت‌گرد پیشاهنگ‌ماست

آبله ننشاند از پاگردش ایام را

خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست

من ز روی خانه می‌یابم هوای بام را

چون سپندم آرزوحسرت‌کمین آتش ست

تا به دوش ناله بندم محمل آرام را

بسکه مخمورگرفتاری‌ست بیدل صید من

جوش ساغر می‌شمارد حلقه‌های دام را