گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

شاها بدان خدای که آثار صنع او

جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست

در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن

هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست

کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست

این خسته در شکنجه صد گونه بتریست

گر جان او نه معتکف آستان تست

از رحمت و هدایت جان آفرین بریست

گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد

وز اشهری که پیشه او مدح گستریست

گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را

گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست

داند خدایگان که سخن ختم شد به من

تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست

خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات

بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست

هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو

رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست

در عصر تو معزی ثانی منم از آنک

بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست

مقبل کسم که بر در دکان روزگار

هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست

بر من گزین مکن که نباید چو من به دست

وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست

عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟

ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست

یعنی که گرچه عیسی وقتم گه سخن

نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست

خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو

تا پیشه زمانه جافی ستمگریست