گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام

مرغ جان را گه سودای تو پر سوخته ام

تو چه دانی که من از دست شکر خنده تو؟

چند بر مجمر غم همچو شکر سوخته ام؟

ای بسا روز که من پیش خیال تو چو شمع

تا به شب مرده و شب تا به سحر سوخته ام

زان مفرح که به دل سوختگان از تو رسد

شربتی ده به من آخر که جگر سوخته ام

مرغ عشق تو منم زانکه در آتشگه غم

بهتر آن روز شمردم که بتر سوخته ام

قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام؟

هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام

ور نه هر لحظه مجیر از غمت این خواهد گفت

شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام