با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد
فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد
جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او
دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد
جان خواست از من بی بها حالی ز تن کردم جدا
منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد
هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم
غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد
خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس
ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد
دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب
آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد
دردم فزود آن تنگخو زان زلف و زان روی نکو
آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد
گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن
در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد