گنجور

 
اهلی شیرازی

چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی

ز پی می آمدش پرده سرایی

یکی خرگاه بد فانوس نامش

که گاه باد بد آنجا مقامش

چه خرگاهی که بد از وی تعظیم

لباسش از حریر و چوبش از سیم

چو نخلی بسته از سیم و بربشم

به دستانش همی بردند مردم

بدان خرگه زدن شمع از پی باد

به فراشان خود پروانه یی داد

روان فراشش آمد خرگه افراخت

گرفتش دست در خرگه روان ساخت

چو در آن خانه گلگون درون شد

به قد همچو سرو او را ستون شد

ز چشم باد باشد تا رخش دور

چو حوران شد دورن هودج نور

چه هودج خانه یی چون دیده روشن

ولی چون کعبه او را جامه بر تن

ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت

بحکم « من دخل » آنجا امان داشت

به گردش باد طوفی می نمودی

ولی پروانه را یارا نبودی

عجب شمعی که بی پروانه او

نبودش باد ره در خانه او

ز دست باد او کل لنگر افکند

در آن فانوس آل غنچه مانند

چو شد نومید زو پروانه آشفت

به حسرت گرد او می کشت و می گفت

برون از غنچه گر آید گل تر

گل من از چه شد در غنچه دیگر؟

چه پوشی شمع ایفانوس امشب

که افتد آتشت در جامه یا رب

مرا جان سوخت از پیراهن تو

بگیرد آتش من دامن تو

مپوش از چشم من آن شمع محفل

بترس از آه من ای آهنین دل

مرا از وصل او گر، دیده دوزی

چو من یارب بداغ دل بسوزی