گنجور

 
هلالی جغتایی

زلیخا مدتی در عهد یوسف

ندیدی غیر اندوه و تأسف

ز کار خویش بهبودی ندیدی

ز سوداهای خود سودی ندیدی

اگر یوسف شدی چون ماه طالع

شدی پیشش در و دیوار مانع

وگر خود سوی یوسف برگذشتی

برغمش از ره دیگر گذشتی

غم پیری نمی بر سنبلش ریخت

ز آسیب خزان برگ گلش ریخت

سیه بادام او از جور ایام

شد از عین سفیدی مغز بادام

بیاض روی او شد معجر او

ببین کاخر چه آمد بر سر او؟

فشاند از چشمهای چشم خون بار

هزاران قطره هچون دانه یار

بدینسان بود حال او که ناگاه

دلش را بر غلط کردند آگاه

بتی در خانه از مردم نهان داشت

که او را قبله حاجت گمان داشت

درون خانه کارش بت پرستی

برون از عشق یوسف شور و مستی

بدل گفتا که: ای در عشق معیوب

محب را کی روا باشد دو محبوب؟

شد این بت سنگ راه آرزویم

ازان یوسف نمی آید بسویم

ز بهر بت شکستن سنگ برداشت

بعزم صلح راه جنگ برداشت

شکست آن را بچالاکی و چستی

وزان افتاد در کارش درستی

بآن سنگی که بت را خرد بشکست

تو گفتی رخنه ایمان خود بست

چو بار دیگر آمد بر سر راه

برآمد یوسف توفیقش از چاه

ترحم کرد یوسف بر زلیخا

جوانی را گرفت از سر زلیخا

سیه شد مردم چشم سفیدش

برآمد کوکب صبح امیدش

تو نیز، ای دل، اگر بت را شکستی

ز غوغای بتان جستی و رستی

الهی، از بتان ما را نگه دار

دل گمراه ما را رو بره آر

زلال معرفت در کام ما ریز

شراب وحدت اندر جام ما ریز