گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

بدیدند مه، ساقیا می چه داری

که آمد گه عشرت و میگساری

بکردیم سی روز آن میهمان را

بانواع خدمت بسی جان سپاری

سبک دل شدیم از فراقش بیا تا

گران ساغری چند بر من شماری

ز رشگ وشاقان خسرو مه نو

رخ افروز چون لعبت قندهاری

بدین نقره خنگ فلک می نماید

به نظارگان لعب چابک سواری

ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد

بدین زردی و خشکی و این نزاری

ازین قلعه قلعی هفت طارم

چو از لشکر شب هوا گشت تاری

مسیح آمد و روح قدسی خدمت

رکابش گرفته به فرمان باری

ز جنات فردوس اطباق رحمت

بیاورد با او خضر کرده یاری

خضر جام جمشید پر آب حیوان

فرستاد بر عادت دوستداری

که تا شه کند نوش و جاوید ماند

چو در وقت افطار سازد نهاری

قزل ارسلان خسرو ملک پرور

که شد ختم بر نام او شهریاری

 
 
 
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه