مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱

بدیدند مه، ساقیا می چه داری

که آمد گه عشرت و میگساری

بکردیم سی روز آن میهمان را

بانواع خدمت بسی جان سپاری

سبک دل شدیم از فراقش بیا تا

گران ساغری چند بر من شماری

ز رشگ وشاقان خسرو مه نو

رخ افروز چون لعبت قندهاری

بدین نقره خنگ فلک می نماید

به نظارگان لعب چابک سواری

ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد

بدین زردی و خشکی و این نزاری

ازین قلعه قلعی هفت طارم

چو از لشکر شب هوا گشت تاری

مسیح آمد و روح قدسی خدمت

رکابش گرفته به فرمان باری

ز جنات فردوس اطباق رحمت

بیاورد با او خضر کرده یاری

خضر جام جمشید پر آب حیوان

فرستاد بر عادت دوستداری

که تا شه کند نوش و جاوید ماند

چو در وقت افطار سازد نهاری

قزل ارسلان خسرو ملک پرور

که شد ختم بر نام او شهریاری