گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

جهان چون جنان شد ز باد بهاری

چه عذرست ساقی حرامی نیاری

درافگن بدان آب خشک آتش تر

چو با دست گیتی مکن خاکساری

ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر

که بنشست آنک گل اندر عماری

چو وامق شده بلبل بیدل اکنون

که گل شد به بستان به عذر اعذاری

کند بر هوا ابر گوهرفشانی

کند در چمن باد صورت نگاری

سر نافه مشگ تبت گشاید

همی سحر باد سحر در صحاری

صبا شد مهندس که از خاک تیره

که دارد کنون بوی مشگ تتاری

برانگیخت چندین تصاویر معجز

زهی چرب دستی زهی خوب کاری

اگر ساقی لاله دارد پیاله

چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟

چو از حجره غنچه شاه ریاحین

دهد بار چون نیکوان حصاری

قبا از ستبرق کلاه از زبرجد

کمر بسته پر گوهر شاهواری

الا انعم صباحک زند عندلیبش

کند خطبه ملک از سرو ساری

مصیبت زده از چه آمد بنفشه

که بنشست در جامه سوگواری

از زان از قفا پشت خم، عمر کوته

چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری

شه مملکت بخش مظلوم بخشای

که تیغش کند با عدو ذوالفقاری

جهانگیر شاها تو آن پادشاهی

که دارای فرمان ده روزگاری

گه بزم، شاه ملایک نهادی

گه رزم شیر ممالک شکاری

هزاران تهمتن به میدان رزمی

هزاران فریدون به هنگام کاری

اگر صدمه گرز تو کوه بیند

فرو ریزد از هم ز بی اختیاری

و گر صولت خشم تو چرخ یابد

چو زیبق شود حالی از بی قراری

به رحمت نظر کن زمین و زمان را

چو در تحت حکم تواند اضطراری

ز یمن یمینت زند ابر دریا

به وقت غنا لاف صاحب یساری

چه نسبت بود ابر را با کف تو

کزو قطره بارد تو خود بدره باری

خرد تیره گشته است و اندیشه تیره

به دریای جود تو از بی کناری

در اطراف کونین شغلی ندارم

ورای مدیح تو جز کردگاری

حقیقت شناسم که در آفرینش

همه ناقصند و تو کامل عیاری

بسیط جهان صیت عدل تو دارد

زهی تخت گیری زهی بختیاری

حیاتی است باقی مرا این قصیده

که در مدح تو کرده ام جانسپاری

تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت

مرا محترق گشت خون در مجاری

الا تا کند مجمر لاله هر شب

نسیم صبا پر ز عود قماری

ترا باد در مملکت پادشاهی

ترا باد بر دشمنان کامگاری

نکردی تو با هیچ ابنای دولت

گه عهد و میثاق زینهار خواری

ز آفات گردون و عاهات دنیا

تو جاوید در حفظ و زنهار باری

 
 
 
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه