گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

رخش امل متاز که ایام توسن است

کار عدم بساز که رحلت معین است

بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان

زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است

امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟

آنکو به دستگاه قناعت ممکن است

دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه

منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است

ور زو نزاد بچه راحت عجب مدار

کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است

بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب

ور آب هفت عرصه دریاش روغن است

ایمه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟

ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است

مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟

رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟

بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق

هر شامگه به خون تو آلوده دامن است

از روغن تو دان که بپالود چار طبع

کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است

خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک

آن رود زن که هست طربناک هم زن است

سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست

از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست

در چشم من مگو نرسد سوزن فنا

بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است

باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک

کوری درو ز نرگس و گنگی ز سوسن است

با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من

دهر دو رنگ سرد و گران همچو آهن است

ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست

کاوس را چه باک که رستم تهمتن است

من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم

از بس که خورد دانه دل هم مسمن است

دندان حرص چون نکنم که آسمان به تک

دامن گرفته در دهن اندر پی من است

یک زنده دل نماند که آواز دهد

کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است

دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل

هر صبحدم خروس سحرگه به شیون است

جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟

کورا جوی هنوز درین تیره خرمن است