گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مساز حجره وحدت درین مضیق خراب

که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب

ز کاینات ببر پی که بر دریچه دل

تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب

ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن

که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب

به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا

یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب

ز نوش و زهر جهان چون رهی که تعبیه است؟

دوا و درد ز بهر تو در دو پر ذباب

ببین به بزر قطونا که وقت خاییدن

خمیر مایه زهرست و هست در جلاب

بر آشیان جهان خوشدلی مجوی که کس

نیافت شهپر عنقا بر آشیان غراب

تو دل بر آتش وحدت بسوز تا نکند

جهان بی نمک از گوشه دل تو کباب

شکم مشو همه چون کوزه فقاع ز حرص

مگر که در خور تریاقها شوی چو سداب

تو تشنه ای و درین مهد خاک چون طفلان

به پیش چشم تو یکسان شدست آب و سراب

چو زد پلنگ شب و روزت آب وحدت جوی

که زخم خورده او را گریز نیست ز آب

به طمع همنفسی جان مکن که از پی این

بسی دوید و ندید آفتاب گردون تاب

فلک به شکل حبابست و نیک عهدی او

خوش است سخت ولی کم بقاست همچو حباب

ازان چو گوی و چو دولاب خشک مغزی و تر

که پای بسته ای از هفت گوی و نه دولاب

چنان خیال شب و روز در دل تو برست

که چشم شوخ تو از روز و شب گرفت خضاب

ترا به دست تو سر می برد زمانه از آن

که هست پر عقاب آفت وجود عقاب

ز رنگ و بوی جهان صدمه فنا خوشتر

که آب خوش مزه به مرد تشنه را ز گلاب

فلک که کیسه بر عمر تست شب همه شب

گشاده چشم به قصد تو و تو اندر خواب

به حرب تو شب دیجور، دیلمی کله است

به جای حربه به دست اندرون گرفته شهاب

بده عنان قناعت اگر همی خواهی

که پای بوس خسیسان شوی بسان رکاب

چهار طاق فلک بی طناب از آن ماندست

که در گلوی تو کرد ای سلیم قلب طناب

چو گردنا بشود گوشمال خورده دهر

کسی که بیهده گردن کشی کند چو رباب

مخور لعاب دهن تا به نان کس چه رسد

که کرم پیله بمیرد به عاقبت ز لعاب

ز ژنده جوی صفا کافتاب کم تابد

چو ابر بر خشن آسمان زند سنجاب

دل تو پر ز حسابست چو دل پنگان

جهان نمای از آن نیست همچو اصطرلاب

دلی که قابل اسرار لوح محفوظ است

بسان تخته خاکش مساز جای حساب

به زرد و سرخ جهان تا فریفته نشوی

که خون دهد عنب ار دفع خون کند عناب

عدوی تست جهان گرچه بر مصیبت تو

سیاه جامه شود هر شبی به شکل مصاب

ز پنج رکن شریعت سپر بساز از آن

که تیر چار پری آفتست در پرتاب

بگیر صف قناعت به صدق اگر خواهی

که شش جهات جهان پیش تو شود محراب

ز موج خون جگر خستگان خاکی دان

که بادبان فلک می رود چنین به شتاب

مقدرا ملکا در کف ارادت تست

کلید رحمت و سر رشته ثواب و عقاب

مجیر حلقه بگوش جناب تست از آن

که واثق است به افضال از آن رفیع جناب

ز لطف تست که چون خصم نیست از پی زر

کبود لب شده و تب گرفته چون سیماب

چو روشن است دلش زیبد ار بدش گویند

که سگ به بانگ در آید ز پرتو مهتاب

سزای حضرت تو با تو چون خطاب کند؟

که بی هدایت تو سر بسر خطاست خطاب

دلش سپید کن ار چند زیر چرخ کبود

دل سپید چو گوگرد سرخ شد نایاب

توقعش همه اینست کز عنایت تو

رسد به بشر طوبی لهم و حسن مآب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode