گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دوش که شد ماه نهان در غبار

آن مه نو روی نمود آشکار

طالع دولت شده بی اطلاع

اختر خوبی زده بی اختیار

سنبل تر بافته بر سنبله

گوشه شب تافته بر گوشوار

بوی گلش فتنه صد گلستان

فتنه لبش آفت صد قندهار

بر گهر از لعل بر آورده سر

بر قمر از زلف فرو هشته قار

یک نفس و صد سخن رشگ سوز

یک نظر و صد مژه اشگبار

گفت که ای غمزده اشتیاق

گفت که ای شیفته روزگار

غمزدگان را نه چنین است رسم

شیفتگان را نه چنین است کار

من ز برت دور و تو از من صبور

شاد زی ای عاشق پرهیزگار

تا کی ازین دوری بی داوری

تا کی ازین خرده بی اعتذار

یار به صد غمزه ملامت شمر

من به صد اندیشه غرامت شمار

هم ز تو آوازه خود شرمگین

هم تو ز اندیشه خود شرمسار

او شده بر زخم دلم تنگدست

زخمه غم ریخته بر من هزار

من شده در پرده دل تنگ عیش

راز سرایان به غزل زار زار

وای من خسته ز هجران یار

از غم دل دور نه دل در کنار

بار جفا بر من و من مستمند

سوز عنا در دل و دل سوگوار

جفت دل و دل به تقاضای جفت

یار تن و تن به تمنای یار

تن ز دل و دل ز هوس در زیان

او ز من و من ز طرب برکنار

محنت جان یافته محنت نشان

انده دل ساخته انده گسار

کار من از سوزش سودای او

شب به شب و روز به روز انتظار

دود نفس در دل و دل دود رنگ

خون جگر در لب و لب خون گذار

گل شده و دیده ز غم پر گلاب

می شده و سر ز هوس بر خمار

گه دل آزرم من اندوه جوی

گاه نه آزرم و دل اندوه خوار

این منم این از غم جانان خویش

با جگر خسته و جان فگار

این چه دلست این که منم زو به درد

وین چه گلست این که منم زو به خار

روی طرب نیست ازین پس مرا

روی من و خاک در شهریار

مفتخر اهل هنر سیف دین

آنکه بدو کرد جهان افتخار

داعیه همتش ایمان پذیر

آینه دولتش آیین نگار

ای به علو سابقه آسمان

وی به شرف عاطفه کردگار

قهر ترا حکم قضا قهرمان

ناز ترا امر قدر پرده دار

دولت تو هست بهار وجود

وآن عدد عار به نقش بهار

آن به جران رود شود دست سود

این به جهان دیر شود پایدار

گرچه کند خیل بهاران به باغ

بر لب جوی و طرف جویبار

پایگه سلطنت از پیلگوش

کوکبه معرکه از کوکنار

تاج نشاط از طبق ارغوان

تخت نشاط از ورق جویبار

سبزه تر نیزه جوشن حریر

غنچه تر حربه آتش گذار

صفحه نرگس چو لباس قلم

رسته گلبن چو گروه سوار

برق و سحاب آینه پیل مست

بید و سمن مقرعه و ذوالفقار

چون بر سد حله باد خزان

آنهمه اشکال کند تار و مار

در شکند عرصه گه اعتراض

زار کند کارگه کارزار

بخت جوان تو که عبد بقاست

هست درین ملک قدیمی شعار

رفته به تمهید قضا و قدر

با ازلش تا به ابد زینهار

گرچه جهان رخنه شود در عدم

ورچه فلک خسته شود در گذار

کم نشود جاه ترا احتشام

کم نشود قدر ترا اقتدار

شیر گشاینده سگ خاص تست

داغ تو بر وی چو سگ داغ دار

از نظر خوان کرم چون شکار

رد مکنش گرچه نگیرد شکار

بنده شاهست به عذر آمده

همت شاهانه برو بر گمار

خواه بخوان خواه بران از کرم

خواه مخوان خواه به عفوت سپار

تا نشود خرده خردان بزرگ

عفو بزرگان نشود آشکار

تا بود اندیشه فردا و دی

تا بود ار کارش پیرار و پار؟

باد به مهر تو قمر را مسیر

باد به کام تو فلک را مدار

فهم تو بر ستر فلک مطلع

وهم تو بر سر ملک هوشیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode