گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

کام روان باد دل شهریار

بر همه کافی به جهان کامگار

عز فلک داور او رنگ بخش

حرز ملک خسرو دیهیم دار

بخت چو تختش شده خدمت پذیر

چرخ چو دهرش شده رفعت شمار

جامه جان را لطفش طول و عرض

دیبه دل را سخنش پود و تار

قرصه مشرق به عموم سخا

نقره مغرب به کمال عیار

بام فلک کرده به تعظیم ننگ

فجر هنر کرده به تأیید عار

دیده دولت که گل دولتش

برکشد از دیده خورشید خار

گر نبود نور کف پای او

زود شود دیده خورشید خوار

ای ابدت همچو ازل پیش رو

وی قدرت همچو قضا پیشکار

چتر ترا ولوله در آسمان

رخش ترا زلزله در کوهسار

جود یسار تو فلک را یمین

بذل یمین تو جهان را یسار

آب کفت داده سخا را نما

حلم زمین داده دلت را وقار

جز به قیاس تو به تقسیم عقل

نقطه وهمی نپذیرد شمار

گرچه دهد عقل به اغیار ملک

هست چو بر کتف یهودی غیار

عقل شناساد که در غار ملک

نیست به از دوست شه یار غار

گر نشدی قدر تو معمار ملک

بسته شدی در به رخ انتظار

ور نشدی رای تو محراب چرخ

رایت ایام شدی سنگسار

هشت بهشت آب وفای تو یافت

بی اثر هفت و شش و پنج و چار

لاجرم آب و گل و نار و هواش

نامیه عمر ابد داد بار

میخ که و بیخ قمر بشکند

گر ز دو چیز تو برند اعتبار

خاک به حزم تو به هنگام حلم

چرخ به عزم تو به هنگام کار

انجم هشتم تویی از فخر و فر

پنجم ارکان تویی از کار و بار