گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار

به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار

ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید

که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار

چگونه از در دل در شوم که دستم گیر

که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار

مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست

چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار

وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم

که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار

به خار عشق ویم گرچه بهر دشمن و دوست

چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار

در آن هوا که همای وصال او نپرید

عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار

چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او

بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار

کدام لب که ازو بوی جان نمی آید

ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار

رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل

مثال داد جهان را به فر و عدل بهار

بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت

که مانده بر سر یک پای بهر استغفار

چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد

کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار

بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست

که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار

جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی

به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار

زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید

که با حریف جهان خامشی به از گفتار

به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت

دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار

عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل

ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار

به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش

ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار

سپهر قطب معالی روان قالب عقل

مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار

محمد بن روادی که باز مرتبتش

بر آشیانه روحانیان گرفت قرار

کلید گنج هنر کاتش بلارک او

درون معرکه هست اژدهای جان او بار

چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو

سه روح خصم برون آید از ره سوفار

ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر

به جای تیغ ببستست بر میان زنار

در آن زمان که شود روی طارم ازرق

ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار

ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی

کشیده سر به تن تیره در کشف کردار

جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه

اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار

شود ز خون یلان همچو پای کبک دری

میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار

تبارک الله کان روز خسرو عادل

چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار

ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف

زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار

در آن مهم که میان دو صف پدید آید

یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار

حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ

حدیث رستم دستان به کلبه عطار

ز گرز او کند ایام شربتی شافی

هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار

پریر بود که در هم شکست چون دفتر

صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار

به لوری از هنر او و لور گندی خصم

نبات خون آلودست و ابر طوفان بار

سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش

که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار

ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه

نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار

جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو

که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار

به بارگاه تو از بنده نقلها کردند

کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار

بدان خدای که بالای خاک در شش روز

ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار

به صنع او که ببست از پی صلاح ابد

دریچه های فلک را به آتشین مسمار

به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد

بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار

به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید

به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار

به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس

به حرمت شب قدر و به حق روز شمار

به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد

که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار

به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست

درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار

به رتبت نفس پاک عیسی مریم

به معجز سخن خوب احمد مختار

به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ

به نغمه خوش داود و لحن موسیقار

به عابدان که جهان را نکرده اند قبول

به عارفان که صفا را نکرده اند انکار

به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب

به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار

به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس

به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار

به خاک تیره شمایل به نار نور نمای

به باد نادره صنعت به آب نوشگوار

به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست

که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار

به دولت تو که سیارگان هفت سپهر

برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار

به نعمت تو که هستند اسیر منت او

مجاوران جناب سپهر آینه دار

به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب

به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار

به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل

به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار

به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو

که روزگار مسیرند و آفتاب مدار

به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست

قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار

به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن

به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار

که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود

خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر

گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست

ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار

و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو

مباد دیده اقبال و بخت او بیدار

سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا

به فر طبع من از جرم مشتری است شعار

میان عقد کند زان گهر عروس بهشت

که بحر خاطر پاک من افگند به کنار

سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد

از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار

نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو

که هست کار من این طرز تازه در اشعار

دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم

که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode