گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دم گیتی معنبر می نماید

چمن از خلد خوشتر می نماید

هوا از صبح لوئلؤ می فشاند

جهان از باد زیور می نماید

صبا را خیرمقدم گوی زیراک

نسیمش روح پرور می نماید

به توقیع شریف صبغة الله

جهان بر گل مقرر می نماید

زهی باد سحر لله درک

که لطف آب از آذر می نماید

شقایق داغ بر دل زان نشسته است

که گلبن دست بر سر می نماید

چمن شد طوطیی کز شکل لاله

غراب آتشین پس می نماید

سپهر از باد صبح و ژاله و گل

بر آتش عود و شکر می نماید

زهی شکر زهی آتش زهی عود

که این پیروزه مجمر می نماید

ز بهر بوسه می دان از لب گل

که سوسن از دهن زر می نماید

به مهر باد صبح است آن زر خشک

که هر دم سوسن تر می نماید

مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس

که عطارست و زرگر می نماید

قلم در توبه، خطر در عافیت کش

که گل صد ز چو دفتر می نماید

جهان از باد، کش جانها فدا باد

چو بزم صدر کشور می نماید

نظام الملک ثانی عز نصره

که از کف بحر اخضر می نماید

محمد زبده دوران گردون

که بر گردون مظفر می نماید

سلاله طاهر مختار کز قدر

فزون از چرخ و اختر می نماید

فلک پیشش به زانو می نشیند

جهان با او محقر می نماید

ز کلکش کز لقا بیمار شکل است

بسا خط کان مزور می نماید

کلهداری است کز یک پیچ دستار

مقامات صد افسر می نماید

لسان الثور را بین وقت مدحش

که چون جوزا سخنور می نماید

دم روح القدس می خوان دمش را

که این با آن برابر می نماید

مطهر ذات او از لفظ قدسی

همه روح مصور می نماید

تعالی الله چه لفظ است این همه لطف

که آن ذات مطهر می نماید

وثاق اوست این بام مدور

که همچون حلقه بر در می نماید

وشاق اوست این چرخ رسن باز

که بیدل همچو چنبر می نماید

ز فر شاه دان کو گاه توقیع

ز ظلمت چشمه خور می نماید

خضروار از سر کلک آب حیوان

به تأیید سکندر می نماید

بدان عشوه که یابد نقش نامش

فلک پیروزه منظر می نماید

بدان تهمت که روبد خاک راهش

صبا فراش پیکر می نماید

به ذات آنکه امرش در سه ظلمت

بنا از چار گوهر می نماید

ولی از نسل آدم می گزیند

خلیل از صلب آزر می نماید

ز آب و خون درین مرکز ز قدرت

هزاران صنع در خور می نماید

ز آبی روی یوسف می نگارد

ز خونی مشگ اذفر می نماید

که خورشید جلال او به تأثیر

همای سایه گستر می نماید

خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت

اثر در بحر و در بر می نماید

کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا

به درگاهت مجاور می نماید

چراغی کاسمان دارد در انگشت

ترا در دست مضمر می نماید

حیات دشمنت چون چین ابرو

به چشم عقل منکر می نماید

درین دوران که ابنای زمان را

دم عیسی دم خر می نماید

مروت در فراخ آباد گیتی

چنین دلتنگ و مضطر می نماید

کرم زین گونه گونه مردمیها

به مردم روی کمتر می نماید

تویی تو کز دل درویش دارت

همه گیتی توانگر می نماید

گفت گو کان دیگر گشت هر دم

ز نو احسان دیگر می نماید

کرم را دست بر سر هم تو می دار

که کارش بس مشمر می نماید

به فر سایه خود فربهش کن

که همچون سایه لاغر می نماید

ببین سحرالبیان کاندر مدیحت

مجیر از جان غم خور می نماید

به جان تو که نطقش چون فرشته

همه جان معطر می نماید

زهی معجز که او از آتش طبع

سخن چون آب کوثر می نماید

سمندر خاطرش در آتش فکر

خطر بیش از سکندر می نماید

دعا به ختم این گفتار زیراک

سخن بی آن مبتر می نماید

جلال افزای صدرت باد هر شکل

که این چرخ مدور می نماید

مسلم باد عمر جاودانت

که اقبالت مسخر می نماید