گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مردی از فاقه در امان آمد

کارش از گشنگی به جان آمد

دید درکوی لاشهٔ مردار

روزه بگشود بر چنان افطار

یافت با لاشه مرد را، یاری

گفت زنهار! مرد و مرداری

زین حرام ای رفیق دست بدار

تا دهد خوشهٔ حلالت بار

گفت کم گوی از حرام و حلال

کار جانست‌، نیست فرصت قال

تا دمد خوشهٔ حلال از دشت

من مسکین حرام خواهم گشت

تا شود امتحان شاه تمام

نیکمردان شوند صید لئام

چون ملک تجربت تمام کند

هم مگر رستخیز عام کند

کاهل اصلاح دردسر بردند

یا بکشتید یاکه خود مردند