گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

پس چندی امیر دولت بار

داد در قرب بزم خویشم بار

سخن از هر دری بکار آورد

پس حدیثی ز شغل و کار آورد

گفت تا کی ز ما کناره کنی

ییری و ضعف را بهانه کنی

تو به کار قلم توانایی

در سیاست خبیر و دانایی

از خموشی چون تو گوینده

نه خدا راضی است و نی بنده

نظم و نثرت روان و با اثر است

در کلامت حلاوتی دگر است

چند بنشینی از پس زانو

پای نه پیش و کن کما کانوا

که فلان و فلان خر و خامند

در بر خاص و عام بد نامند

نیست یک ذره در حناشان رنگ

می‌نویسند لیک پوچ و جفنگ

حاجت ما روا نمی‌سازند

درد کس را دوا نمی‌سازند

فکر در دستگاه ایشان نیست

پشمی اندر کلاه ایشان نیست

جمله با چشم و گوش‌، کور و کرند

روزنامه‌نو‌یس و بی‌خبرند

از هنر نیست نزدشان خبری

نبود در کلامشان اثری

باز کن روزنامه‌ای چو نگار

وز هنرهای خود بیا و بیار

از تو سامان و ساز و پیرایه

وز من ابزارکار و سرمایه

گفتمش من به کار چالاکم

بشنو تا ز چیست امساکم

کارها با تناسب آید راست

کار کان بی‌تناسب‌ است خطاست

این نویسندگان که بردی نام

همه با هم مناسبند تمام

اهل این سبک و مرد این عصرند

هریکی در مناسبت حصرند

این سیاست که داری اندر پیش

مردمی بایدش مناسب خویش

چون مهندس شود کریم آقا

هست معدنچی اولین بنا

پادوانی حقیر و بی‌مایه

از قضا گشته صاحب پایه

همه تغییر داده نام و نشان

هر یکی گشته مهتری ذیشأن

بنهاده به خویش بی‌ترتیب

لقب خانواده‌های نجیب

جاهلی گول‌، مولوی شده است

سیدی ترک‌، کسروی شده است

گشته بقال‌زاده‌، ساسان‌پور

شده پورکیان‌، فلان مزدور

منشی میر قاین ازلوسی

شده همنام شاعر طوسی

خلق را کرده است زنده به گور

مردگان را نموده نبش قبور

آن یکی نام بوذری بگرفت

وآن‌دگرشدجمهری‌اینت‌شگفت‌

پیش از اینها بزرگمهر وزیر

گشت بوذرجمهر در تحریر

در دل خلق داشت مأوائی

لاجرم گشت نام بنائی

بس بنای ظریف بود به شهر

برده هریک زلطف صنعت بهر

ویژه دروازه‌های شهر قدیم

همگی یادگار ذوق سلیم

هر یکی را بها و ارز دگر

ساخته هر یکی به طرز دگر

از درون و برون پر از کاشی

نغز و رنگین چو لوح نقاشی

کند بوذرجمهری از بن و بیخ

ایمن از لعن و فارغ از توبیخ

جای طاق و مناره و ایوان

ساخت‌میدان‌و حوض‌،‌آن حیوان

تیشه بر قرص آفتاب گماشت

جای آن آفتابگردان کاشت

کند از ریشه طاق الماسی

جان آن کاشت لاله عباسی

طرفه هنگامه و الالائیست

بلعجب بربشول و غوغائیست‌

در چنین گیرودار وانفسا

من و مثل مرا برندکجا

چون کنایات من ز حد بگذشت

نکته هایش ز حصر و عد بگذشت

میر آهسته زهرخندی کرد

کشف سر نهفته چندی کرد

عاقبت گفت کاین گرانجانان

همه‌خواهندشد سبک ز میان

شاه داند که کیستند اینها

وز چه جنسند و چیستند اینها

جنیانی به صورت انسند

سربسر نادرست و ناجنسند

شه شناسد یکان یکان را خوب

همه را زود می کند جاروب

کرد خواهد شهنشه ایران

کار با مردمان با ایمان

که وطنخواه و معتقد باشد

خدمت خلق را معد باشد

گفتم ای نیک‌بین خوش‌فرجام

کار شد دیر و قصه گشت تمام