گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

کارداری براند گرم به‌دشت

شامگاهان به قریه‌ای بگذشت

لقمه‌ای‌خورد و جرعه‌ای‌پیوست

دیده بر هم نهاد خسته و مست

تاکه‌از باغ خاست بانگ خروس

خواجه‌برجست خشمناک‌و عبوس

گفت کاین مرغ بلهوس شومست

یاوه گوی و فراخ حلقومست

داد فرمان به مهتر و پاکار

کز خروسان برآورند دمار

هرچه آنجا خروس بدکشتند

خاک با خونشان بیاغشتند

نیمشب خواجه چون‌به‌بستر خفت

با ندیمی از آن خویش بگفت

چون‌بخواند خروس صبح ای یار

خیز و ما را ز خواب کن بیدار

گفتش ای خواجه اندربن ماوی

صبح خوانی دگر نماند بجا

سر بریدی خروسکان را باز

مرغ سرکنده کی کند آواز