گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون ‌ز حبس ‌جوان ‌سه سال گذشت

مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره

بی‌سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر

بی‌نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش

مرد ازوجست‌حال‌همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت

چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی

شب سیه بود وسرد و بارانی

بستر خود به زیر طاقی برد

طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین

گشت‌در «شهر نو» کرایه‌نشین

شد از این داستان دلش به ‌دو نیم

تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن‌ جمله مردمی شده‌اند

صاحب‌خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر

آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند

چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او

شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند

به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب

کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت

کند دندان ز نعمت دولت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]