گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

نمرهٔ دو بُوَد چو نمرهٔ یَک

لیک لختی از آن فراخترک

نیست دیوار او سیه چو زغال

تیغه‌ای بین محبس است و مبال

هست بر سقف او یکی روزن

که شود حبسگاه از آن روشن

روی در نیز هست پنجره‌ای

دارد از هر طرف هوا خوره‌ای

در بر نمرهٔ یک این نمره

هست چون در بر سبو خمره

محبس قصر بهتر از شهر است

که ز نور و نظافتش بهر است

هرکه این کاخ ساخته است به شهر

بوده با نوع مردمش سر قهر

شمس را اندر او نظارت نیست

آفتاب اندرین عمارت نیست

آن که خدام و آن که مخدومند

همه از آفتاب محرومند

رؤسا را چو حال آن باشد

حال زندانیان چه‌سان باشد

مر مرا زآن فضای پست وزبون

عصرآن روز خواستند برون

شده خاص من اندربن اوقات

حجره‌ای در رواق تامینات

یکی از دوستان پاک‌ضمیر

پایمردی نمود پیش امیر

این فلاحم ز پایمردی اوست

کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست

زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود

این‌هم از برکت برامکه بود

من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه

بوده‌ام اندرو نکرده گناه

یک سفر یار «‌رهنما» بودیم

از اسیران « کودتا» بودیم

سید هاشم بدند و ساعت‌ساز

چار مسکین به یک قفس دمساز

بود «‌تیمورتاش» یک مره

دیدنش کردم اندر این حجره

بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»

از سر دشمنی و بدخواهی

پانزده روز داشتم دربند

بعد از آنم در این اطاق افکند

بازم این بار بی‌خطا وگناه

هم در این حجره راند بخت سیاه

این اطاقی است رو به شارع عام

پر هیاهو ز صبحگه تا شام

چون ز محبس کنی نگاه به کوی

هست ایوان بانگ رویاروی

بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»

حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»

صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه

نه همین بانک خشک در افواه

تکیه بر دانش و هنر کردم

پشت برگنج سیم و زرکردم

«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است

«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست

وارث این «‌بانک‌» را تمام کند

بانک من تا ابد دوام کند

من و او چون رویم ازین مسکن

«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن

بانک من نور و بانک او نار است

نور من نام و نار او عار است

فاش گردد چو شد زمان حسیب

کز من و اوکه خورده است فریب‌!

زر و زور از تو دست‌بردار است

آنچه همراه تست کردار است

کرده آن به که نام زاید از او

شرف و احترام زاید از او

زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست

شرف و عزٌ و افتخار اینجاست