گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

رنج و زحمت طلبی‌، باش معاشر با خلق

حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار

خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی

ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفی‌وار

باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز

هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار

گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان

ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار

هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب

هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار

نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت

نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار

تا تو در خوابی او نیز بماند خفته

تا تو بیداری او نیز بماند بیدار

آن‌چنان محرم و یکدل که نباید ببرش

نه تعارف‌، نه تکلف‌، نه تحفظ‌، نه وقار

با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه

هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار

ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز

مونس روز غم تست و انیس شب تار

لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند

هست عذرشکه‌بهٔک دل نسزد عشق دویار

او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب

کیمیاوی و رباضی‌، فلکی و معمار

واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب

حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار

داند اسرار نباتات و علاج حیوان

که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار

گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست

عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار

گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ

ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار

نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم

بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار

همه خط داند از چینی و از سنسکریت

پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار

ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز

ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار

این‌چنین دوست کتابست از او روی متاب

این چنین یار کتابست ازو دست مدار

به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر

بشنو از من به کس او را به امانت مسپار

ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش

دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار

لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست

که بهار است و کتابست و کتابست و بهار

با چنین حال شدم حبس‌، ز من عبرت گیر

ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار