گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شبی گذشت به آسودگی و آزادی

هزار شکر بدین نعمت خدادادی

چه عیش‌ های مهنا که روی داد به ما

بدین چمن که بدو باد روی آبادی

ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم

من و ملازمت لعبتان نو شادی

حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت

ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی

بیار باده و آبی فشان بر آتش دل

که بی‌ خبر شوم از قید خاکی و بادی

به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز

بلی نتیجهٔ شاگردیست‌، استادی

همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست

دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی