گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید

وان راز نهانی را از پرده براندازند

این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست

شایان تماشا را طرح دگر اندازید

ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد

عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید

تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل

آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید

تا یار که‌را خواهد تا عشق که‌را شاید

خود را و حریفان را اندر خطر اندازید

تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار

اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید

تا حق‌طلبان گردند از دربدری آزاد

شیخان ریایی را از در بدر اندازید

این محنت بی‌دردی دردی دگرست آری

گر دست‌ دهد خود را در دردسر اندازید

گر عقل زند لافی دشنام دهید او را

وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید

یک شعله برافروزید از آه دل سوزان

وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید