گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند

آفرین‌ها باید آن فرزند بر مادرکند

گر دگربار این‌ چنین بیرون شود آن دلربای

خود یقین می‌دان که اوضاع جهان دیگرکند

کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد

او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند

کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید

او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند

گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین

یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند

غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من

هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند

آنکه اندر نیم‌شب بر جای پیغمبر بخفت

تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند

جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت

آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند

داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی

هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند

در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی

تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند

تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای

از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند

گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی

خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند

گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست

زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند

جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام

بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند

بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش

مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند

حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان

حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند