گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری

چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر

سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

گفتی از بنگه برون جستند رب‌النوع‌ها

با کمرهای مرصع‌، با قباهای زری

برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است

پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری

کهکشان‌، گفتی همی پیچیده گردون بر میان

دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری‌

تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان

همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری

یا یکی آویزه‌ای ز الماس کش گوهرفروش

گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری

آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس

حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد

خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه

هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری

هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند

اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری

ذره‌ای از پیکر گیهان بود جرم زمین

با همه زورآزمایی‌، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی‌ایم

کرده یزدان‌مان پدید از راه ذره‌پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر

هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

بین ذرات وجود ماست از روی حساب

فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری

پیکر گیهان اعظم نیز بی‌شک ذره‌ایست

زان مهین‌پیکر که هم جزوی است زین صنعتگری

اینهمه صنعتگری‌ها، ای پسر بهر تو نیست

چند ازین نخو‌ت‌فروشی چند از این مستکبری

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود

ای سراسر شوخ‌چشمی ای همه خیره‌سری

نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران

گر بدانستی توانی دعوی نیک‌اختری

عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله

مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری

عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید

وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری

ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند

هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری

اختران جستند اندر این فضای بی‌فروغ

همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری

آن‌یکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل

وان دگر بهرام و آن‌ یک تیر و آن‌ یک مشتری

وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر

همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری

ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد

نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری

عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست

عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری