گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مگر می‌کند بوستان زرگری

که دارد به دامان زر جعفری

به کان‌ اندر، آن مایه‌ زر توده ‌نیست

که باشد درین دکهٔ زرگری

به باغ این‌چنین گفت باد صبا

که چونی بدین مایه حیلت وری

به ده ماه از این پیش دیدمت من

تهی دست و خسته تن از لاغری

وز آن پس به‌د‌و ماه دیدمت باز

به تن جامهٔ چینی و ششتری

به سه ماه از آن پس شدی بارور

شکم کرده فربه ز بار آوری

به دیدار نو بینم اکنون تو را

طرازیده بر تن قبای زری

همانا که توگنج زر یافتی

که کردی بدین گونه زرگستری

به کاه جوانی همی داشتی

به طنازی آئین لعبت گری

کنون گشته‌ای سخت‌پیر وحریص

همی خواسته‌، نیزگردآوری

دگرباره دختر شوی ای عجب

عجوزه ندیدم بدین دختری

چمن زرفروش است و زاغ سیاه

شده زر او را به‌جان مشتری