گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او

غرقه شدم به بحر به امید آشناه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سروقدان کمترکنی نظر

بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه

ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک

از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه

گر علتیت نیست چرا در زمان بری

در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه

ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج

اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه

چون‌بنده گشت جاهل وخودکام وبی‌ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه