گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته و شکسته پر و پای او

ز من بریده یار آشنای من

کزو بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر غذای او

همی‌زند صلای مرگ نیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی‌دهد ندای خوف و می‌رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور، گرد پاره شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بر وزد

به حلق‌هاگره شود هوای او

در آن زمان که نای حرب دردمد

زمانه بی‌نوا شود ز نای او

به گوش‌ها خروش تندر اوفتد

ز بانگ توپ و غرش و هرای او

جهان شود چو آسیا و دم به دم

به خون تازه گردد آسیای او

رونده تانک‌، همچو کوه آتشین

هزار گوش کر کند صدای او

همی خزد چو اژدها و درچکد

به هر دلی شرنگ جانگزای او

چو پر بگسترد عقاب آهنین

شکار اوست شهر و روستای او

هزار بیضه هر دمی فرو هلد

اجل دوان چو جوجه از قفای او

کلنگ سان دژ پرنده بنگری

به هندسی صفوف خوشنمای او

چو پاره پاره ابرکافکند همی

تگرگ مرگ، ابر مرگزای او

به هرکرانه دستگاهی آتشین

جحیمی آفریده در فضای او

ز دود و آتش و حریق و زلزله

ز اشک وآه و بانگ های های او

به رزمگه «‌خدای جنگ» بگذرد

چو چشم شیر، لعلگون قبای او

امل‌، جهان ز قعقع سلاح وی

اجل‌، دوان به سایهٔ لوای او

نهان بگرد، مغفر و کلاه وی

به خون کشیده موزه و ردای او

به هر زمین که بگذرد بگسترد

نهیب مرگ و درد، ویل و وای او

دو چشم‌ و گوش‌ دهرْ کور و کر شود

چو برشود نفیر کرنای او

جهانخوران گنجبر به جنگ بر

مسلطند و رنج و ابتلای او

بقای غول جنگ هست درد ما

فنای جنگبارگان دوای او

زغول جنگ وجنگبارگی بتر

سرشت جنگباره و بقای او

الا حذر ز جنگ و جنگبارگی

که آهریمن است مقتدای او

نبینی آنکه ساختند از اتم

تمامتر سلیحی اذکیای او؟

نهیبش ار به کوه خاره بگذرد

شود دوپاره کوه از التقای او

تف سموم او به دشت و در کند

ز جانور تفیده تا گیای او

شود چو شهر لوط‌، شهره بقعتی

کز این سلاح داده شد جزای او

نماند ایچ جانور به جای بر

نه کاخ و کوخ و مردم و سرای او

به ‌ژاپن ‌اندرون ‌یکی دو بمب از آن

فتاد و گشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان

گشاد و دم برون زد اژدهای او

سپس به‌دم فروکشید سر بسر

ز خلق و وحش و طیر و چارپای او

شد آدمی بسان مرغ بابزن

فرسپ خانه گشت گردنای او

بود یقین که زی خراب ره برد

کسی که شد غراب رهنمای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخوران غرب و اولیای او

گرفتم آنکه دیگ شد گشاده‌سر

کجاست شرم گربه و حیای او

کسی که در دلش به جز هوای زر

نیافریده بویه‌ای خدای او

رفاه و ایمنی طمع مدار هان

ز کشوری که گشت مبتلای او

به خویشتن هوان و خواری افکند

کسی که در دل افکند هوای او

نهند منت نداده بر سرت

وگر دهند چیست ماجرای او

بنان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او

بسان کَه که سوی کَهرُبا رود

رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور و کبریای او

همه فریب و حیلتست و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شوم‌تر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

*‌

*‌

کجاست روزگار صلح و ایمنی

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری

حیات جاودانی و صفای او

فنای‌ جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

*‌

*‌

بهار طبع من شگفته شد، چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

برین چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

بدین قصیده برگذشت شعر من

ز بن درید و از اماصحای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

«‌فغان از این غراب بین و وای او»