گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

فغان از این جهان و ابتلای او

که مانده‌ام عجیب در بلای او

بسان دانه خرد گشت پیکرم

ازین بزرگ سنگ آسیای او

غنا و شادیش به جای دیگران

به جای من همه غم و عنای او

به جای من چرا بدی همی کند

چو من بدی کرده‌ام به‌جای او

به گوش روزگار بر، فغان من

رسید و داد پاسخی سزای او

بگفت کاین جهان نه زان قبل بود

که ظن بد بری به راستای او

جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه

سپهر وکهکشان پر ضیای او

روان به راه شغل خویش هر یکی

نجسته شغل دیگری ورای او

چمیده به اقتضای فعل خویشتن

رمیده زان کجا، نه اقتضای او

به عضو عضو این جهان چو بنگری

گماشته به خدمتی خدای او

یکی است چشم و دیگریست دید او

یکیست درد و دیگری دوای او

وجود تو هم آلتی است زین جهان

نهاده بهرکاری اوستای او

نگرکه چیست شغل راستین تو

در این جهان و عرصهٔ وغای او

کسی که شغل راستین خود کند

هماره حاصل است مدعای او

وگرنه شغل خویشتن هوا کند

به خواری و هوان کشد هوای او

زمین اگر مدار خود فرو هلد

به تنگناکشد فراخنای او

وگر قمر ز راه خویش کژ رود

فتد ز کار، خنگ بادپای او

تو هم گر از وظیفه زآستر شوی

بلای دهر بینی و جفای او

وظیفه تو چیست اندرین جهان‌؟

بکوش تا رسی به انتهای او

ترا وظیفه خدمتست و مردمی

به مردمان و، هیچ نی سوای او

چو کژدمی کنی به جای مردمی

پذیره شو به زهر جانگزای او