گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

یاد ندارد کس از مُلوک و سَلاطین

شاهی چون پهلوی به عِزّ و به تَمکین

فرق بلندش دهد جمال به فرقد

پرّ کلاهش دهد فروغ به پروین

جرعه‌ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان

اخگری از قهر اوست آذر برزین

قائِدِ صد کشور است بر زبر تخت

آفت صد لشکر است بر زبر زین

هست دلش بستهٔ سعادت کشور

چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین

تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه

نی چو ملوک دگر به بالش و بالین

زنده بدو نام‌های فرخ اجداد

قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین

نفس عصامیش برنشاند به مسند

نی ستخوان‌های خاک خوردهٔ پیشین

شاید تخمین عزم و جزمش کردن

قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین

گر بوزد صرصر نهیبش در باغ

برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین

ور گذرد نکهت عطایش بر دشت

بردمد از خار خشک، لاله و نسرین

مُلک‌ستانا، خدایگانا، شاها

رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین

خشم تو بر من فرود مقدرت توست

قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین

شاهین گنجشک را شکار نسازد

عمری اگر بی‌خورش گذارد شاهین

جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان

همچو جنایت گران بماند چندین

چندی بودم به سمج دیگر محبوس

همچون گنجشک‌، بستهٔ قفس کین

آوردندم کنون به محبس بالا

محبس بالا بتر ز محبس پایین

هست وثاقم به روی شارع و میدان

ناف ری و رهگذار خیل شیاطین

چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق

فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین

تق تق نجار و دمدم حلبی‌ساز

عربدهٔ بنز همچو کوس سلاطین

زنگ بیسیکلت هفاهف موتوسیکلت

زین دو بتر طاق طاق گاری بی‌دین

کاخ بلرزاند و صمّاخ بدرّد

چون گذرد پر ز بار کامیون سنگین

وان خرک دوره‌گرد و صاحب نحسش

هردو به هم هم‌صدا شوند و هم‌آیین

این یک عرعر کند به یاد خریدار

وآن یک عرعر کند چو بوید سرگین

سیبی و آلویی و هلویی و جوزی

گاه به بالا روند و گاه به پایین

پیش طبقشان ترازویی و چراغی است

کاین را لوله شکسته و آن را شاهین

این یک گوید بیا به سیب دماوند

آن یک گوید بیا به آلوی قزوین

آن یک گوید که نیست شهد و طبرزد

همچو هلوی رسیده‌ام خوش و شیرین

لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور

خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزین

بر لب استخر دیده‌ای که ز غوکان

شب چه بساطی است‌، آن به عین بود این

تا طبق کالشان تمام نگردد

هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین

انجیری تا دو دانه‌ای بفروشد

خواند هردم هزار سورهٔ وَالتّین

راست چو اندر میان مجلس شورا

بحث و تشاجر به حلّ و فصل قوانین

بدتر ازین هرسه، روزنامه‌فروش است

زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین

آن یک گوید که های گلشن و توفیق

مختصر واقعات قمصر و نائین

این یک گوید که‌ های کوشش و اقدام

کشتن پور ملخ به خوار و ورامین

عکس فلان کُنت کاو به سال گذشته

بسته به رم با فلانه کُنتِسِ کابین

ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟

هست صداشان جگرخراش دو چندین

در گلوی هر یکی تو گویی گشته است

تعبیه طبل سکندر و خم روئین

از همه بدتر سر و صدای گداهاست

کاین یک وَالنَّجم خواند آن یک یاسین

گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل

یک دو سه شاهی به دست سیّدِ مسکین

وآن دگر اندر پیاده‌رو به بم و زیر

نوحه کند با نوای نازک و غمگین

نره‌خری کج نموده پای که لنگم

گاهی بر لب دعا و گاهی نفرین

پیرزنی چند طفل زرد نگونسار

گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین

یک طرف آید خروش دستهٔ کوران

کوری خواند دعا و مابقی آمین

آید هردم قلندر از پی درویش

همچون تشرین که آید از پس تشرین

وز طرفی هایهوی آن زن و شوهر

با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین

بس که هیاهوی و داد و قال و مقال است

مرد مجامع ز هول گردد عنین

ز اول صبح این بلا شروع نماید

وآخر شب رفته رفته یابد تسکین

تازه به بالین سرم قرار گرفته

بانگ سگانم برآورند ز بالین

هست خیابان ز هول‌، بیشهٔ ارمن

بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین

وز در دیگر صدای پای قلاور

از دل و جانم قرار برده و تمکین

خوابگه‌ تنگ من بود به شب و روز

از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین

گرمی مرداد مرده‌ام به در آورد

قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین

سجین گردد چو در ببندم و چون باز

در بگشایم‌، چو محشری ز مجانین

گاه ز سجین برم پناه به محشر

گاه ز محشر برم پناه به سجین

خواب ز چشمم به سوی هند گریزد

همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین

بس که در این تنگنای در غم و رنجم

مدحت شه را به جهد سازم ترقین

شاها چون من سخن‌سرای کم افتد

شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین

گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه

عزت شه خواهم‌ از خدای به‌ هر حین

زان که وطن خواهم و نجات وطن را

دارم چشم از خدایگان سلاطین

عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش

از یمن و مصر و شام تا ختن و چین

وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب

یافته از عدل و داد و ایمان تأمین

فتنهٔ یونان و تازی و مغول و ترک

پست نمود این بلند کاخ نوآیین

چون تو شدی جانشین کورش و دارا

گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین

بود وطن همچو باغ بی‌در و دیوار

تاخته دزدان به میوه‌ها و ریاحین

عزم تو بر گرد آن کشید حصاری

وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین

بوکه ز فرّ تو خون تازه درآید

بار دگر اندرین عروق و شرائین

ملک ز کف رفته بازگیری و بندند

پیش سپاه تو شهرها همه آنین

بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو

گشاید به تازه تازه مضامین

کرده به هر ماه نو سرودی تصنیف

کرده به هر سال نو کتابی‌ تدوین 

گرچه خود اکنون پیاده‌ای‌ست بر این نطع

گردد از فر اصطناع تو فرزین 

تا که جهان است شهریار جهان باش

یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین

رایت عزت به اوج مهر فرو کوب

لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین

تا ز دل و جان به پاس جان تو گویند

مردم ایران دعا و جبریل آمین