گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش

بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش

گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن

بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش

اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ

قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش

وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع

هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش

گویند از آن لب شکرین تلخ گفته‌ای

تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش

گیرم که مردک هروی خورده شکری

ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش‌

طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ

مرد غریق دست گذارد به هر حشیش

یک شب عیادت من بیمار پیش گیر

نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش

اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب

واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش

وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر

با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش

سوی دگر ندیم سبکروح تلخ‌وش

بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش

چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست

همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!

 
 
 
مولانا

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش

برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش

مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست

گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش

تن دنبلیست بر کتف جان برآمده

[...]

سعدی

شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است

وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگاری که هست خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش

ادیب الممالک

اپر، سپس چو «دنگ » پس آوان شمار پیش

پارانته هست خویش و پاران اقریب و خویش

فی دختر است و فیس پسر در بر عقب

پارمی بود میانه و آنفاس هست پیش

اب را شمر فلق کرپوسکول شفق برد

[...]

صغیر اصفهانی

افتادگی نکو بود‌ اما بجای خویش

چوبی که نرم گشت خورد موریانه‌اش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه