گنجور

 
مولانا

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش

برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش

مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست

گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش

تن دنبلیست بر کتف جان برآمده

چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش

ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی

بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش

گز می‌کنند جامه عمرت به روز و شب

هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش

بیچاره آدمی که زبونست عشق را

زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش

خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود

کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش