گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای خفته درین خاکدان رباط

چون طفل فروبسته در قماط

تا چند نشینی به آب وتاب

ای خواجه درین خاکدان رباط

زود است که بینی به جز کفن

بیداد نبود هیچ در بساط

باله که گذشتن نشایدت

روز دگر از روزن خیاط

بی‌طاعت ایزد چه گونه‌ای

با جسم نحیف و پل صراط

مرگ است چو کلب عقور و ما

سرگرم به ‌موشیم چون ‌قطاط

چون برق‌، ربیع از پی ربیع

چون باد، شباط از پی شباط

عمر است که می‌بگذرد ز ما

ما خفته و آسوده در نشاط

برخیز و بکن فکری ای بهار

زان پیش که خاکت شود ملاط

شد قافله‌، بیدار شو ز خواب

ای خفته درین خاکدان رباط