گنجور

 
ازرقی هروی

رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من

ماهست بر صنوبر و مشکست بر سمن

با ماه و با صنوبر او نور و راستی

اندر سمن طراوت و در مشک او شکن

این هر چهار فتنهٔ دین و دیده و دلند

بر هر چهار من به دل و دیده مفتتن

قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام

زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن

مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی

نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن

ور مشک در ختن بود و نقش در ختا

زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن

در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید

نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟

زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر

شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن

صافی و دور بین دل و جانیست مر مرا

هر دو به دست مهر و مدیحند مرتهن

مهر نگار یاسمن اندام ماهروی

مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن

آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد

آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن

جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی

کان پرورد روانت و این پرورد بدن

با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو

جنسیست از محامد و نوعیست از منن

شغلی که او گزارد و از پیش او رود

ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن

در مدح میغ گفته شده‌ست این که «بهره زو

یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن»

در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست

باری من این مدیح نخواهم به هیچ فن

اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست

واجب بود حدود سخاوت شناختن

بخشنده ایست او ، که به بازی و ناوجوب

ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن

ور دادخواه مستحقش عالمی بوند

زو حق و داد خویش بیابند تن به‌ تن

موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست

تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن

ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات

وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن

شاداب بوستان بهارست سیرتت

وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن

از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان

گل‌های او چو ماه و چو خورشید در چمن

از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان

آواز عندلیبش و دستان چنگ زن

هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز

با دشمنانت شادی و با دوستان حزن

هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو

نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن

ای مهتر فریشته خو، گشت روزگار

تاری ترست بر سرم از جان اهرمن

ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی

سودا به هیچ مرد هراسنده در وسن

سرگشته‌تر ز من نبود در یقین حال

مرغ شب به طیره برون کرده از وطن

زیرا که چون به شعر نمایم شکار باز

ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن

در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد

زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن

آراسته به جامه تن از صلت کریم

به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن

اول به مدح تو ز جهان کردم اقتصار

در باب شاعری چو بشستم لب از لبن

وز جور روزگار از آن روز تاکنون

صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن

در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج

بر تارکم گذشت بناکام من حزن

امروز چون به طلعت و فر تو در هری

سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن

بی هوش و مست مانده‌ام از خدمت تو دور

گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن

از غفلت وز خوی من آگاه گشته‌ای

بر خوی من فراخ به من داده‌ای رسن

تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی

تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من

تا از حدود غرب نداند کسی ختا

تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن

بر هر سری ز نعمت خود بهره‌ای فشان

بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن