گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ازرقی هروی

بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم

که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم

مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را

ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم

غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض

تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم

یقین شناس که با خط مقاوت نکند

رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم

زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا

زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم

بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر

بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم

چنان شوی که کس از دوستانت نستاند

اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم

اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت

مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم

کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را

بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم

همی ببخت من ایدر لگام من دل من

ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم

بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا

کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم

عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام

که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم

بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز

که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم

بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند

وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم

چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او

که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم

در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق

تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم

زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند

کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم

کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او

از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم

رضیع دشمن او را خدای عزوجل

بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم

وگر در آتش سوزان بود موافق او

عطا کنند دلش را یقین ابراهیم

بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ

زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم

چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود

مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم

نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند

ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم

حساب راست بدیوان او چنان یابی

که راست تر نبود زان حساب در تقویم

غضنفری که بشکلش درون نگاه کند

گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم

ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند

که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم

ایا بیان خرد را عبارت تو قرین

و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم

تو آن کسی که مهمات روزگار شود

بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم

نجات خلق بقهر تو و سیاست تست

ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم

مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست

که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم

تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد

بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم

خدایگان اگر این چند بیت بپسندد

رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم

دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو

که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم

ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد

بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم

همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی

همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم

زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد

رفیق دولت عالی و رهنمای علیم

خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو

گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم