گنجور

 
ازرقی هروی

ایا از ملک زادگان فخر عالم

نژاد ترا ملک عالم مسلم

نه در طالع دشمنان تو یک عز

نه اندر دل دوستان تو یک غم

همی پیش چشم من آید که گیتی

بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم

بر مح چو افعی کنی مر عدو را

رگ و پی در اندام افعی و ارقم

دم نای رویین تو چون بر آید

بد اندیش را بر نیاید یکی دم

وز آن هندوی تیغ زهر آب داده

چو یخ بفسرد در عروق عدو دم

ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی

بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم

پرستیدن خاک نعل ستورت

بود فخر آبای من تا بآدم

بدین نامه تا شادیم برفزودی

بس شادی دشمنان کرده ای کم

ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد

هر آن کس که یک بیت گوید بعالم

زشادی و از خرمی مست گشتم

که هرگز مبادی بجز شاد و خرم

تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی

زمین بوسه دادی ترا سام نیرم

تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت

فرو شد بر آوردۀ زال و رستم

گر از خط تو فخر و لافی فزایم

نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم

الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه

الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم

خصال تو بادا و نام تو بادا

چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم

روان بداندیشت از آب تیغت

بآتش درون همچو فرزند ملجم

وزان خواب من بنده نیمی بیاید

نیاید دگر نیمه والله اعلم